می توانی
می شد
دوست دختر چه گوارا باشی
مسحور انقلاب شوی
مسحور مسلسل کهنه
سحر صدای گرگ ها
و کلاه های پوستی
گرمای غریب استوا
می آمد به تو حتی
که دوست دختر شاعری واقعی باشی
زیر پوش ساده ای بپوشی
گله بگذاری درباره ی دخترهاش
اشک بریزی
و وقتی برات
برای آرامش اعصاب ات
جوشانده آورده
از اینکه زیر پوشی زپرتی
تو را
اینهمه زیبا کرده
شادمان باشی
لنگ هات را
روی مبل دراز کنی
و در حد سر گذاشتن به شانه
شآعر دختربازت را
آزاد بگذاری
می توانی
می توانستی
آخر این شعر "ولی" نگذاری
اگر من انقدر آدم خفنی نبودم
[+] --------------------------------- 
[0]