لطیفه
گفت "این لشگر
این جمع بچه سال های تشنه
زن های غمگین
داف های گریان
جوان های راس کار شهادت
و من
پشت و پناه اش عباس است
عباس هوای ما را دارد
آب می آورد
ناز می کند
برادر است
و جمع می کند غم ها را
و عینهو بابام
شبها
غم را
توی چاه ریخته
و برای خودش هر بار
رفته است دشت
شمری
یزیدی
سعیدی
چیزی
شکار کرده است و آورده"
گفت
"تا مرا برادر هست
که همیشه هست
همیشه باید باشد
وگرنه کی را؟
که را صدا باید کنم داداش؟
تا مرا برادر است
لشکر خدا
شکست نخواهد خورد"
آسمان را نگاه کرد گفت
"داداشم
داداشم
آخر داستان زنده می ماند نه؟
زنده می ماند نه؟"
[+] --------------------------------- 
[0]