بدون پله تا ملاقات خدا
هر بار دعا کردمی گفتم گفتم "خداویا مرا بلند مراتب شاعران کن پشت به دیوار تلخ پیشینیان تمام جهان مرا از من بگیر و من را همین ده که می خواهم بگذار رگهای من گشوده شود شیار شیار و من فواره فواره برجهان ببارمی" گفتم "تمام جهان ات مرا کافی نیست تمام این خروار سنگهای چرخنده ات حشرات و تمام این طوایل از مردمت اقطار" گفتم "برای من غمی بده به حد توانم که بیکران دریاهاست و سینه را زورقی کن که از ساحل پارو زنان بگریزم" شب بود کوچه بود و الباقی افزار لازم برای مناجات صدای خدا در جان گریان ام لرزید صدای خدا همیشه همینطور است تلنگری که گیلاس های جان آدم را می زند به هم تق و شیراز آدم را سرخ بر زمین می ریزد صدای تلخ اینکه "چشم" تلخی تمسخر آمیزی در صدای آهنین خداوند است. نگاه کردمی و جهان به رویش نیاورده بود که من خدا را دیدم. و من مثل همیشه فهمیدم حتمن پاره ای از دعا را اشتبا خواندم وگرنه در دعای شاعر فرصتی برای اجابت نیست برای اجابت نیست و هر چه راست پرسیده اگر باشی نباید و اصلن جوابت نیست جوابت نیست
[+] --------------------------------- 
[0]