آرام نفس می کشید
و من
بند آمده بودم
دماغ در
خط تلخ میان سینه هایش
انگار
مرا از پیشانی
روی حلقومش چسبانده باشند
آرام از رفتن می گفت
و من نمی شنیدم
- همینطور بوده همیشه
قرار بوده همیشه
نباشد قسمتی از دنیا
از لذایذ دنیوی
زیرا من
قرنی ترین اویس ها بود
زارپ چشم در چشم صحابه
بزرگ خاندانی از ها
که آرزوی وجود نداشتن
آنها را
بایزید بسطامی کرده -
آرام
از رفتن گفت
بعدها دیدم گفته
غمگین
انگار من
مذهبی قدیمی باشم
که
بندگان کافر را
اعدام می کند
و گفت
"خیلی عزیزی
خیلی دوست دارم"
و گوله گوله اشک ریخت
گریه کرد
و گفت
من را
هرگز
به خاطر اینکه مصرن و قاطعانه
من هستم
نخواهد بخشید
[+] --------------------------------- 
[0]