یک روزی تمام می شود تاریخ و خدا می رود سراغ کارهایی که می توانست بکند ولی نکرده. یک روزی تاریخ تمام می شود خدا صدا میز زند من و تو را و سفت دست تو را می دهد به من و اشک های نرمه ات را پاک می کند و می خندد و می گوید به تو که "دخترم دست از قر و قمیش و اینها بردار تو هیچ سرنوشتی جز این مرتیکه نداری حالا هم وقت را تلف نکن زود برو دوش بکیر طرف برنامه دارد نگات کند" یک روز تاریخ تمام می شود و تو معنی سرنوشت را می فهمی
[+] --------------------------------- 
[0]