حضرت حافظ اصرار دارند که تو اهل این بازی ها نیستی. نظرشان درباره ی من مثبت است ولی به تو اعتماد ندارند هر چه من راجع به تو حرف می زنم با ایشان. می فرمایند که
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
عرض می کنم که خوب الان من حال و حول مغتنمی کرده ام به دیدارش حالا شما سخت نگیرید هی دوباره هم که فال می گیرم سعی می کند کلنگ بیخود نزند فرهاد. می گوید اینکاره نیستی یعنی نه تو نه اون عرض می کنم
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
می خندند حضرت حافظ قشنگ می خندند و می زنند سفت روی پشتم که
این کاره نیستی پسرم. این کاره نیستی
[+] --------------------------------- 
[1]