تمارین - مگس شب بو کپک
گفت
"باید از نو مردم شد"
و نگاه نکرد
به انبوه مگسهای بر استخوان های خونیش
و نگاه نکرد که این همه از شب می ترسد
"شب دریاست
می پری تویش
و وقتی که پریدی توش
آنطرف تر از فردا
در می ایی"
باید همان چیز را
دقیقن همان چیزی را
که می خواستند بفهمد
فراموش کند
نباس شبیه جنازه های دیگر می شد
نباس به رشد کپک
روی سافهاش توجه می کرد
به لرزش زانوان باریک اش
به اینکه خیابان پر از سگ است
و او استخوان خالی است
"اگر تاکسی نبود هم
می روم خانه
همان بالکن همیشه
همان حوض قدیمی
همان صدای شب بو ها
نان خریدن صبح
یکبار یادم هست ظهر بود داغ بود خسته از کار برگشتم خانه خیس عرق با جوراب بوی خودم توی خانه ی خودم پیچید کولر خراب بود ولی یخ و هندوانه زیاد داشتیم..."
تلخ
تلخ
صدای استخوان سوخته
روی آسفالت
تلخ
[+] --------------------------------- 
[0]