بابام خیلی می فهمد
کله اش را می خاراند
بابا همیشه فکر که می کرد
خرت خرت پشت کله اش را می خاراند
سر داستان اسفندیار هم همین شد
بعد از صدای خرت خرت همیشه
نوبت حرف حکیمانه است
"ببین پسرم...
راستش..."
همیشه فکر میکردم این دیوس دخترباز
چرا گیسهاش نمی ریزد
"ببین پسرم
راستش
تو پیر می شوی داری
شمشیر بازی ات ضعیف شده
تمرین هم که نمی کنی
دشمن هم که..."
نگاه ام کرد
سن و سال
بنفش می کند
مردمک های آدم را
"رخش را چکارش کردی؟
اسب خوبی بود
حالا پیاده ای؟"
پ نه پ
بی ام و دارم جدیدن
لنگ هم می زنم همه اش
حالا چی؟
"خبر بدی برایت دارم
detail ندارد ولی
یک داستان های غمگینی
درباره ی تیر و چاه شنیدم از سیمرغ
بین بچه ها
شغاد می شناسی؟
تهمینه را
ندیده ای تازه؟
هنوز
از سر داستان اسفندیار غمگینی نه؟"
حق اش این نبود مرد بیچاره
حق اش این نبود مرد بیچاره
باور کن بابا
بیچاره اسفندیار
حق اش این نبود
شانه های بابام
مثل همیشه
بوی تلخ سیگار بهمن داشت
[+] --------------------------------- 
[0]