کیایی
آقای کیایی اصلن اهل زندگی نبود. نه به خاطراینکه اهل زندگی نبود فقط برای اینکه من که نویسنده اش هستم اینجور خوشحال ترم. آقای کیایی کلاه داشته شاپوی کهنه ی خاکستری که دلیلش معلوم است و زن هم نداشته. آقای کیایی عاشق سنگک بوده سنگک سنگین با سنگهای داغ چسبیده از همان ها که گران تر بود و تا ابد گرم کرده اش مثل تازه اش می ماند. آقای کیایی دست به قلم هم بود لازم است باشد چون شبیه من ها فکر میکنند دست به قلم بودن برای خودش شغلی است ودر ایام بچگی ام سعی کردم کتاب خوانده و دست به قلم باشم. آقای کیایی ولی زنی و دوست دختری نداشت با وجود اینکه بداخلاق و بدقیافه نبود و وضع مالیش هم بدتر نبود و مثل من قدبلند بود و تازه به حقوق زنان احترام می گذاشت و تازه سخنرانی هم می رفت.آقای کیایی توی داستان غمگین من گیر کرده بود کت قهوه ای می پوشید شال قهوه ای می انداخت و چای تلخ می خورد بدون هیچ دلیلی. آقای کیایی برای فرار از داستان من خیلی فرصت داشت حتی می گفتند براش جای خوب خوشحالی توی داستان نویسنده ای معاصر بوده. یادش بخیر آمد از من پرسید که می شود برود؟ گفت داستان پیشنهادی اش کلی دختر دارد و عشقی و آموزنده است. آقای کیایی حتی متشنج شد و اسکازینو لازم شد تا بخوابد. براش لحظه ی سختی بود.آقای کیایی هم مل الباقی مردم من را نمی فهمید.نمی فهمید من زور داستان نوشتن ندارم و یک داستان است و یک کیایی. نمی دانست تمام زیبایی داستان تکراریم ایناست که بگویم آقای کیایی گاهی شب ها سالاد کاهو می خورد با وجود اینکه لاغر بود. و شب های گرم گاهی با کولر آبی و بی ملافه می خوابید. آقای کیایی دوست نویسنده هم داشت مثل من که چندتا رفیق جوان تر از خودم دارم که قرار است بعد از اینکه من کتاب ام چاپ شد حمایت شان کنم تا ببرند چشمه آنها هم کتاب چاپ کنند. آقای کیایی هم برای خودش آدمی دارد توی داستان اش که فکرمی کند "جالب" هست. وقتی ازش راجع به داستان اش می پرسم چشمهاش برق می زند عصبی می رود سراغ ظرف ها زیر لب می گوید که "زیاد آدم خاصی نیست اتفاقی براش نمی افتد کار خاصی نمی کند و معمولی مثل خود ماهاست"
[+] --------------------------------- 
[0]