"از همین به قدر کافی دیوانه های هر روزه لطفن"
رفتم بار
خدا نگام کرد
مهربان و بند شلوار و سبیل و سلامت
نگام کرد
گفت
"پسرم
لیوان شکسته ات را بده
من دستهای خونی ات را باند می گذارم
لیوان تازه می دهم
با الکل زیاد
و توی ضبط
آهنگهای عجیب می گذارم
خوشحال ات می کنم
دیوانه می شوی
متقی و کس خل و عارف
ایمان می آوری
و مست
توی کوچه می شاشیم
مغازه تعطیل اصلن
ریدم به میکده ی بی دختر امشب
می رویم دکان شیطان
پر از داف می شویم
و داف ها اشکهایما را
قبل ریختن می لیسند"
خندیدم
در جواب خدا
مثل شیطانها
قاه قاه خندیدیم
" از همین به قدر کافی دیوانه های هر روزه لطفن آقا
از همین ها که اشک های آدم را"
[+] --------------------------------- 
[0]