یک دوستی یک خاطره ای گفت و من یک خاطره ی موازی یادم اومد. نمی دونم چه عادت مسخره ای بود این قضیه ی کلاس های فلسفه. من و محمد برادرم هم که کلن کشته ی سرگرمی های روشنفکرانه و البته بیکار. یک خانم هنرمند بسیار محترم و با فضیلتی که الان اگر فرصت فیس بوک چک کردن داشته باشند احتمالن این استاتوس را می بینند به محمد پیشنهاد کرده بودند در یک کلاس فلسفه ی خاصی شرکت کند. از آنجایی که خانواده ی ما خیلی بیشتر از حد لازم روی بنده حساب می کنند. محمد دست بنده را هم گرفت برد سر کلاس قبل اش هم برای آن سرکار خانم محترمه از درجات فضیلت بنده صحبت کرده بودند و اینها و قضیه خیلی جدی بود در مایه های نیچه ای هایدگری چیزی. در راه ضمن صحبت محمد یک تکه ای انداخت از احتمال اینکه طرف احتمالن یک آدم لاغر کله طاسی است که پرفسوری و بند هیکل دارد و پیپ می کشد احتمالن و ما هم خندیدیم. کمی دیر رسیدیم کلاس و وقتی رسیدیم بحث استاد گرم و کلاس بسیار ساکت بود. آقا ما قیافه ی طرف را دیدیم از بد حادثه استاد محترم کله طاس و لاغر بود ریش پرفسوری داشت و اتفاقن پیپ با کلاسی هم دستش بود. من طبق معمول طنز ماجرا را درک نمی کنم ولی محمد سریع قضیه را گرفت و لبخند تمسخر نرمی زد و بعد صدای قاه قاه خنده ی من که دوستان می شناسند بلند شد و هر کار کردیم بند نیامد. خودتان را بگذارید جای استاد مربوطه دارید درس می دهید خیلی هم عالی بعد یک نفر می آید کلاس قاه قاه به شما می خندد بی وقفه. آخرش محمد و آن خانم خر بنده را کشیدند وقبل اینکه بیرون مان بیاندازند از کلاس بیرون پریدیم ولی تا خانه نرسیدیم ریک بنده بسته نشد. احتمالن صدای خنده ی من از خیابان هم شنیده می شده. هنوز که هنوز است قیافه ی هاج و واج طرف که کف کرده بود چه چیزی درش دچار مشکل بوده که این مرتیکه ی دیلاق اینجور ریسه رفته یادم هست. محمد را نمی دانم ولی خودم راستش برام کاملن طبیعی است که آن بار بار آخری بود که آن خانم را دیدم
[+] --------------------------------- 
[0]