مریم
پدر مرا به کلیسا برد
و پاپا برنارد
به من سلام کرد
و من
مثل دختری بیست و یک ساله بودم
عاشق بافتنی
عاشق سگهای کوچک
میوه های چاق
و بوی گردن کشیش های معصوم
پدر مرا به کلیسا برد
فصل تابستان بود
به امام زمان
فصل تابستان بود
\پر از نخهای نارنجی
توله سگهای کوچک
کشیش های معصوم
وگردن پاپا
بوی آتش می داد
پدر مرا باز هم
و باز هم
کلیسا برد
چقدر باید بگویم که پاپ بد است
چقدر باید سر گریان پاپا را
لای سینه هایم بگذارم
چقدر باید
با لباس باز در اتاق بگردم
تا بفهمی که جنده یعنی چه
[+] --------------------------------- 
[0]