خاله مستراح
محسن یه خاله داشت صداش می کردن خاله مستراح.آخه هر حلوایی که می پخت جز خودش و شوهرش و بچه هاش هر کی می خورد می رفت مستراح بد مصب خوب هم می پخت خوشمزه بود همچین چرب و شیرین و خوشحال هم می پخت یاد آدم می رفت خاطرات قدیم و بدو بدو می رفتیم می خوردیم عطر حلواش که توی کوچه می رفت. مامان هم داد می زد "صغری به این بچه ها حلوا نده دوباره اسهال میشن معده اشون ضعیفه " داد می زد می گف "آجی خوشون خرن می خورن من بهشون گفتم" مامانم رو می گفت آجی نه اینکه به لهجه بگه یه جور خوب لاتی می گف آجی به منم می گف گل آجی انگار مامانم باغچه داشته باشه خاله مستراح, خواهر کوچیک مامان بود بعد اینکه مامان بیمارستان رفت یادمه یه روز مامان صداش کرد خواهرونه به همین حال زاری بودن همه, خودش هم شصتش خبر دار بود درد داشت بهش هم گفته بودن سرطان ه بهش گفت "صغری حلوا بیار برام چل ساله حلوای تو رو نخوردم" گفت "آخه آجی" اشاره کرد به لوله ی کنار تخت گفت " غمت نباشه راحت راحت کردنم" بعد آروم خندید گفت "مواظب گل آجیت باش خاله مستراح" عمرش به حلوا نشد روز بعدش شد رفت
[+] --------------------------------- 
[0]