به این آقای تعلیم رانندگی می گفتم تا حالا پپش آمده به کسی تعلیم بدهی نتواند گواهینامه بگیرد؟ قیافه اش رفت توی هم گفت یک پیرزنی بود خیلی کوچولو و با دست های گنده اش نشان داد چقدر کوچولو و پنجه هاش را هم یک ذره جمع کرد تا بگوید که نه تنها قدن که هیکلن. اینجا ملت تا دم مردن رانندگی می کنند. رانندگی اتفاقی شبه نفس کشیدن است برایشان گفت پیرزن فلان مرض را داشت و اتفاقن اسم مرض را هم گفت یک چیز با ه و میم و شین زیاد مثلن همیشی یا هشام گفت یک جور مرض است که آدم در خیلی پیری می گیرد و مغز آدم خشک می شود کم کم. می گفت رانندگی بلد بود خوب هم بلد بود ولی گاهی مختل می شد. تا توی ماشین نشست فهمیدم تکه ی موانع را امکان ندارد قبول شود. زنک بهش گفته بود کاریت نباشد بیا برویم بهش گفته بود رانندگی نکنم میمیرم تو فقط کنار من بنشین مواظب ام باش بعد هم زده بود به جاده....
بهش گفتم "داستان خیلی غمگینی بود" کله اش را با تاسف تکان داد بعضی از غمها آنقدر سرد است که مردم داکوتای شمالی هم آن را درک می کنند...
[+] --------------------------------- 
[0]