مردابی و بخارا
جهالت از پای دیوارها شروع شد
و تا لب هره آمد
پرده را تار کرد
و چشمهای درشتش را
به شیشه ی خانه ها چسباند
- بابا گفت
زامبی آمده
زامبی آمده
فرار کنید
و به در شلیک کرد
صدای ناله ای آمد
و عمو بر زمین افتاد
- مادرم همیشه چارده ساله است
مادرم همیشه چارده ساله می ماند
حالا زرد
حالا نحیف
مادرم همیشه چارده ساله می ماند
- پنج شنبه من را فروختند
پنج شنبه
روز بازی بچه هاست
روز چای خوردن است
روز عروسی
بچه ها را نباس
پنج شنبه ها فروخت
- زری یک نوار صاد ساده است
یک نخ بیخود طلایی
که وقتی در بیاوری
کش
می آید
زری تجمل بیهوده بود
زری را از خانه بیرون کشیدند
پسر عموها آمدند
و چشمهایشان را به شیشه چسباندند
دست بابا
روی ماشه می لرزید
[+] --------------------------------- 
[0]