غروب یاقوتی توپ ماهوتی
و من
در کنار خیابان
دامن قرمز در مشت
همچنان ایستاده ام
مثل صخره ای قرمز
در میان اقیانوس
از همانها که هرگز وجود نداشته
از همانها که پرنده ندارد
پری ندارد
موج ندارد
کشتی ندارد
از همانها که به اندازه مرجان ها
بدبو و سرخ و خطرناکند
و من به عابرین
عابرین خوب
عابرین بد
لبخند میزنم
و خرده ریزهای آرامم را
هدیه می کنم برای انگشتر
برای تاج
برای گردنبند
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
- اما
دریا
بدون غروبش
بی آبی است
[+] --------------------------------- 
[0]