روانشناسم نگاهم می کند و لبخند می زند و دماغ خوکیش را بالا می دهد و از اثر دوایش می پرسد. بهش می گویم "فرض کن کله ی من هزار اتاق داشته پر از چیزهای مختلف مدار دختر شورت کلیشه خاطره کوه بستنی و در یکی از اتاقها یک گربه بوده که زار می زده زار می زده زار می زده" می گه "خوب" می گم "تو در اتاق رو بستی می گه هنوز از اتاقت صدای گربه میاد؟ می گم نه ولی احساس می کنم هنوز داره اونجا رنج می کشه" می پرسه "اوضاع درست چطوره؟" می گم "دارم بهتر می شم"
[+] --------------------------------- 
[0]