همه اش مشغول این ادا درآوردن ام سعی می کنم خودم را یک دانش آموز معمولی آدم معمولی شوهر معمولی مهندس معمولی شاعر معمولی جا بزنم زندگی کنم و مثل بقیه ی مردم به طرز صلح آمیزی بروم از دنیا دست بچه هایم را بگیرم وصیت کنم که خیلی مواظب مادرتان باشید بعد شب بخوابم وفردا صبح بیدار نشوم ولی همیشه یک گوشه ای کج است مثل وقتی که آدم زور می زند دو تا تکه ی بیخود از پازل را بچپاند توی هم یا مثل وقتی که می خواهد یکی از این مساله تخمی ها را که بیخود اسمشان را گذاشته اند مساله حل کند همیشه وقتی فکر می کند که حل می شود نمی شود یک دلتای فسقلی می زند بیرون بعد آدم می ماند با یک فوج مساله های نیمه حل شده که مردم وقتی یک دفعه باهایش مواجه می شوند کف می کنند آدم مییز ماند با ناامیدی خودش از دست زدن به مساله های تازه ناامیدی از خودش از جهان از دنیا از دنیا از دنیا
[+] --------------------------------- 
[0]