شهر زنده است سواد شهر مرده بود و مسافران اندک نمی دانستند کی به شهر می رسند مسافر از بیابان رد می شد میان بیابان روی سنگی می نشست و می دید به شهر رسیده هیچ الان منتهای بازار است به پادشاه نامه نوشتند برای شهر سواد بسازید پادشاه بیچاره بی سواد بود مردم شهر هم یکی دو تا حرف بیشتر نمی دانستند
[+] --------------------------------- 
[0]