یادم می آید
دریا طوفانی بود
مرد راهب
من و بره هایش را سمت دریا برد
یادم می آید
پریهای دریایی
یک وری نشسته بودند
و مرغهای دریاییش هم
یادم می آید
زیباترین زنان جهان
سفید و چاق
با لنگهای تراشیده
سفید و باز
در دو سوی راه
و تمام راه
آفتابی
مثل پلک بچه ها لرزان
همانجا
مرد راهب با من گفت
گفت
خوب تماشا کن
چون
دیگر از الان
تا ابد تنها میمانی
گوسفند
اعتراف کرد و
گریه کرد و
غایب شد
[+] --------------------------------- 
[0]