"با مردن خیلی صمیمی هستم" به روانپزشکم می گفتم "برنامه ای برای کار کثیف ندار م ولی مردن خیلی هم بد نیست" روانپزشکها از دو چیز خوشحال می شوند یکی اینکه آدم از مردن حرف بزند یکی از سکس اینجا روانشناسها خجالتی تر هستند سئوالهای تخمی می پرسند و توی دلشان دعا می کنند خودت بگویی چشمهای عسلیسبزش برق زد پرسید "این فکرها از کی شروع شد؟"
-پنج سالگیم
- موقع اتفاق خاصی بود؟
- قبلترش یادم نمی آید
[+] --------------------------------- 
[0]