یک لحظه هایی هست که آدم دیگه از نوشتن لذت نمی بره حرف داره هنوز ولی نوشتن کیف نمی ده کلمه ها مثل کلیدای لازم از دستش توی حوض می افتن مثل اینکه توی امتحان نایی پاک کن ات گم شده باشه یا اینکه درست وقتی نفسات تند شده دوست دخترت قهر کرده باشه یا خیلی مثال های بی ربط دیگه اینجور موقع ها به خودت می گی صب کن صب کن نباید الان بنویسی مگه مجبوری؟ الان هر چی بنویسی بد میشه بدتر می شی کیف نمی کنی داغون میشی ولی کلمه های لعنتی خودشون با فشار می پاشن مثل وقتی که توی مهمونی احتیاج داشته باشی که ساکت باشی ولی حرف زدن دست از سرت بر نداره احساس کنی بی جایی بیخودی مزاحمی ولی میل به گفتن دست از سرت بر نداره برنداره احساس می کنی داغونی بیچاره ای بی نتیجه ای بدبختی
من کلن عمومن همینطورم
[+] --------------------------------- 
[0]