توی کافه های خاطراتمان یک هو همینجوری که نشسته ام پای همان قهوه ی سیاه همیشه سیگار همیشه عینک همشه باران پشت پنجره ی هر روز با خش ش روزنامه ها و صدای سرفه ی آدمهای غمگین, همینطور که بی خیال نشسته ام. یکی از داستانهایمان می آید تو با لباس دو تکه ی قرمز که پوستش برق می زند می آید و ناخن بلندش را آرام روی میزها می کشد و دنگ می زند به فنجان من آرام ...
می آید
رو به روی من می نشیند و هر چه التماس می کنم
بیرون نمی رود
[+] --------------------------------- 
[0]