دل محمد
روشن است
دل محمد
برای خودش از مهتاب
چراغی مثلثی بریده
و حشرات زرد رنگ دایره ای
و حوض سبزش
ماهی مستطیلین قرمز دارد
محمد
قلب روششنش را
مثل دندان مصنوعی پیرمردها
توی آب می اندازد
محمد
قلب روشنش را
مثل عینک پیرمردها
ها میکند و روی صورتش میگذارد
محمد
دستهای روشنش را
به سمت ماه
و ماه را
به انگشتهای روشنش
نوازش میدارد
شب
از صدای خنده و قدم زدن خالی ست
سالها ست از کوچه
صدای شراب خوردن سفیان نمیآید
دل محمد روشن گردیده
ولی محمد هم
احساس می کند توی تاریکی
در سینهی کوچه
التهاب کفر عمیقی ست
که اهل بیتش را
به گا خواهد داد
[+] --------------------------------- 
[0]