یه داستان خوب خوندم از یه آدمی که یک بار بیشتر ندیدمش هیچوقت. حال داد داستان یعنی جا خوردم اولش مطلقن با کس شعر شروع میشه داستان از همین یه یوو یوو عر عر معمولی وبلاگی شروع میشه و تهش هم با یک پایان بندی تخمی تموم میشه. مثل یک جعبه ی با رنگ قرمز و صورتی نارنجی آنا کارنینا بعد توی جعبه یه چیز جالبی بود یه عکس هیولای واقعی از اونا که عنکف و اینا میشی و گوشه ی جعبه یک دختر گه عنقی نشسته بود می ترسید ولی به رخ نمی آورد. همون یه باری که دیدمش نویسنده رو میگم وگرنه دختره ی توی جعبه رو که مدام می بینم. هر از گاهی
دختره بهش میخورد از این آدمای گه مودی باشه که حتمن هست تریپ خودم نثرش عالیه و توصیفش از دنیا معرکه است., و داستان بلد نیست بنویسه از قلم سواری نگرفته قلم رو دوشش نشسته سواری گرفته ازش. نکته ی غول توی جعبه اینه دختره الان دارم هر دوتای دختره رو می گم غول توی جعبه است. خجالتم نداره داستان نوشتن بلد نیست. مثل صادق چوبک تیکه های دردناک روی صورت آدم رو با ناخون می ترکونه می ترکونه می نویسه ولی نوشتن بلد نیست. ساده ترین مساله دنیا رو جلوی خودش گذاشته یه آدمی که از آدمای مرده ی زندگیش عروسک می سازه و بعدن از زنده هایی که براش مرده ان. نکته ی گه داستان اینه که یه جادوی ژنی تو کلمه هاش داره که ندیدی یعنی راستش من انقدر خودم خیر خیک سرم نوشتم که دیگه سخت جا میخورم داستان داستانه منتهی میدونی یه چیزایی توش داره که تو همه هست ولی جالبه.
توی همون برنامه ی مخ زنی بودم آدم شعر بخونی هم هست دخترک خواهش کردم بیاد گاهی چلچله بخونه اونم گفت رمان من رو خوندی؟ راستش فکر نمی کردم اهل این بازی باشه
می گه نشر چشمه قرار بوده چاپ کنه ارشاد نذاشته دوبار هم رفته برگشته بازم نزاشته به هر حال گذاشته روی اینترنت برید بخونید به من لااقل چسبید.
(+) شایدم مثل همیشه جوگیر شدم نمی دونم ولی بسیار بسیار خوش گذشت خوندن داستان "عروسک ساز" مریم صابری
[+] --------------------------------- 
[0]