اين دود سيه فام که از بام وطن خاست
از ماست که بر ماست
وين شعله سوزان که بر آمد ز چپ و راست
از ماست که بر ماست
جان گر به لب ما رسد از غير نناليم
با کس نسگاليم
از خويش بناليم که جان سخن اينجاست
از ماست که بر ماست
ما کهنه چناريم که از باد نناليم
بر خاک بباليم
ليکن چه کنيم آتش ما در شکم ماست
از ماست که بر ماست
اسلام گر اين روز چنين زار و ضعيف است
زين قوم شريف است
نه جرم به عيسي نه تعدي به کليساست
از ماست که بر ماست
ده سال به يک مدرسه گفتيم و شنفتيم
تا روز نخفتيم
و امروز بديديم که آن جمله معماست
از ماست که بر ماست
گوييم که بيدار شديم , اين چه خيالي است؟
بيداري ما چيست؟
بيداري طفليست که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست
از شيمي و جغرافي و تاريخ نفوريم
از فلسفه دوريم
وز قال وان قلت به هر مدرسه غوغاست
از ماست که بر ماست
گويند بهار از دل و جان عاشق غربي است
يا کافر حربي است
ما بحث نرانيم در آن نکته که پيداست
از ماست که برماست
ملک الشعرای بهار
[+] --------------------------------- 
[0]