دارم به یک نکته ی خوبی می رسم. یک آرامشی شبیه اینکه به جایی رسیده باشم. تحقیقن تمام کارهاییکه فکر می کردم کرده باشم باس را کرده ام و دارم به دنیا مثل تنها یک غذای تزیینی نگاه می کنم برای بازی با چنگال. تشنه اش نیستم بدم هم نمی آید از او. اگر گارسنی بیاید از رو به رویم برش دارد لبخند می زنم اگر اصرار کنند می خورم اگر نه بازی می کنم به آن فقط نه حتی به خاطر لذت شخصی. جدیدن کمتر می خوابم هنوز حرف زدن برایم جالب است ولی مردم زیاد دهان به دهانم نمی شوند. هر کسی هر پیشنهادی می کند استقبال می کنم. حال می دهم به مردم الکی احساس می کنم خیرات کلمات است مردم را آرام می کنم. می فهمم کلمات مال منند مثل بومرنگ برای خودم بر می گردند. فهمیده ام که کلماتم نمی توانند آرام کنند. کلمات تنها نمایشند. من برای همیشه همینطور است. من نگران من غمگین من ناامید. من متاثر می شود می خندد به اهتزاز در می آید ولی به خودش لبخند می زند و می گوید درک می کند خودش را. اینجا یک رفیق سیاهپوست دارم که کافه چی است. می روم پیشش می گویم باز هم غمگین شده ام به من یک کیک خامه ای خیلی بزرگ بده کیک خامه ایم را می خورم. رسیدم را میگیرم لبخند می زنم می روم. من کم کم می فهمم که هیچ وقت افسرده نبوده ام احساسات من مطلقن سطحی است و کلمات من را از جهان و طبعن از سختی هاش جدا می کنند. هیچکس نمی فهمد چطور می شود من را آزار داد. راستش تنها طریق آزار دادن من مثل آزار دادن آدمهای ساده ی ساده است. اگر رهایم کنید مسخره ام کنید احترامم نگذارید به تخمم هم نیست تنها برای اذیت کردن من باس کتکم زد به صلیبم کشید یا گشنه ام گذاشت آنهم کار خیلی خیلی سخت تری است...
[+] --------------------------------- 
[0]