سه تا دختر جیبی هندی مشغول خنده و خوشحالی بودند. این گردنبند کذایم را سر یک قضیه ای باز کرده بودم این قفلش انقدر وچک است نه من نه هیچکدام از رفقا نمی توانستم ببندم. جای جمله ی شروع اینجا بود سته دختر جیبی هندی توی آزمایشگاه مشغول خنده و شوخی بودند. بهشان می گم "می شه قفل این گردنبند را ببندید؟" گردنبند را گرفته اند از من و من هم مثل کس خولها با گردن کج و سر خم روی صندلی نشسته بودم. رفتند و یک چند دقیققه ای روی گردنبند تفحص کردند بعد یکیشان با نجابت و خجالت به بنده نزدیک شده گردنبند را کف دست بنده گذاشته یعنی بفرمایید. احمقها گردنبند را بیرون گردن من گره زده اند تا صبح داشتم می خندیدم
[+] --------------------------------- 
[1]