فرض هم کن بمیری
به درک
کلی از مملکت
پیرمردهای غمزده مرده در بیمارستانند
توی تالار تاریخ هیچکس نمی میرد
مصدق آرام سرش را
از عصاش
بلند می کند و می گوید
"این آدم ریشو ازبچه های من است"
امیرکبیر
خاک لباسهات را می تکاند
بعد تو
به ردیف بلند مردهای منتظر نگاه می کنی
و با لبخند می گویی
"این بار هم نشد"
مرده ها گریه نمی کنند
مرده ها فقط سرشان را بر عصا می گذارند
و افسوس می خورند
با لبخند کوتاه آرامی
[+] --------------------------------- 
[0]