عاصی
"بیشرف
تو افسانه ام را به قتل رساندی"
شاعر
لبخند تیزش را
بر گلوی اژدها گذاشت
سیب گلوی اژدها می لرزید
و از نفس های جویده اش
جرقه می آمد
"محبت نمودم به تو
اجازه دادم
"قاسی" صدایم کنی
سبیلت را تراشیدم
اسطوره ات کردم
و تو
بی شرف
تو
افسانه ام را کشتی"
رستم و رخشش
توی غار افتاده بودند
نیم سوز
کنتاکی
بیرون غار باران می آمد
[+] --------------------------------- 
[0]