کاشکی مورچه بود قناری
کاشکی حرف نمی زد
گریه نمی کرد
اشک نمی ریخت
کاش ماه نداشت دنیا
کاش شب ساکت بود
مرد رهگذر
سکه های گلویش را دردریا ریخت
و لپهای پر سکه اش را
و پلکهای باد کرده اش را
به هم فشار داد
قلب قناری
قلب شکسته ایست
حرفهاش را نگفته
و ارواح مردم ساکت
روحش را
آزار می دهند
مرد رهگذر
در رهگذر
خودش را به دار زد
اشکهاش
سکه
سکه
سکه
روی سنگ
[+] --------------------------------- 
[1]