احساس می کنم داکتر هو هستم. داکتر هو هم تنهاست دست یک دختری هر دختری را می گیرد و دنیا را نشانش می دهد. دنیای خودش را با سوسمارهای خنده دار و عقرب های ویژه اش داکتر هو هم می تواند چشمهاش راببندد و جبهه باشد یا اینکه یک جای دیگر مثلن توی تختخواب. بعد آخر هر سیزن دخترک که دنیا را دیده برمی گردد به زندگیش با ایده های تازه و اینها ولی داکتر هو تنهاست خوشحالیش مثل یک کف صورتی رنگ خوشحال است روی دریای غم تنهایی و دریای تنهایی را چیزی جز غم پر نمی کند.
[+] --------------------------------- 
[0]