داستان حسین یک نکته ی خنده دار زیبا داره که نوحه خون ها می خونند فکر می کنم این نکته ی زیبا توی خیلی از داستانهای قدیم ایرانی مثل داستان اسفندیار هم بوده. نکته ی بامزه ای که من هم همیشه از معلم های گوشت کوب دینی می پرسیدم اینه که این آدمهای با مناقب کذایی چرا اجازه نمی دن که اون چیزی که دوست دارند اتفاق بیافته؟
یادمه و این صدا هنوز تو سرمه که یک نفری که حتمن خیلی پشمالو بود به روایت سنت قدیم چند هزار ساله اش داد می زد "فقط کافی بود لب تر کنه" احساس می کنم آدم بعد یک مدت به ایمانی نسبت به قدرتش می رسه که استفاده از اون قدرت رو برای کارهای خودش بی ارزش می کنه مثل ما که به هیچ وجه حاضر نبودیم برای کشتن غول آخر بازی از جادوی Space استفاده کنیم و همین کشته شدنمون رو زیبا می کرد
الان درباره ی کلماتم یک همچنین احساسی دارم
[+] --------------------------------- 
[0]