بچگی فکر می کردم که می شه دست از دنیا برداشت می شه اگه آدم فکر نکنه به غذا خوردن به نفس کشیدن علی دنیای خودش را داشت گلهایی که حرف می زدند بابایی که زبان خارجی بلد بود مامانی که زور داشت و خودش که برای دانشمند شدن کافی بود درس بخواند
بزرگی هنوز گاهی سعی می کنم دست از دنیا بردارم. بچه ام می رود توی سوراخ بین دیوار و بخاری چشمهاش را می بندد. بزرگیم ولی می رود خانه را خاموش می کند که ستاره ها پیدا باشد و عین خیالش هم نیست که غمهایش از ستاره ها بسیارند
کاش ...
[+] --------------------------------- 
[0]