Persian
based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers
to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try myENGLISH SITE
صدای بال
چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
comment of the day:
حرف منتقدها را می پذیرم شعر من هم نقاط ضعف خودش را دارد یک انتقاد مهمی که به تصاویر شعری خودم دارم این است که .در تمام شعرهای من مردها کمر درد دارند و زیر چشم زنها پف کرده است ولی فکر می کنم باید به این نکته توجه کرد که در شعرهای من تمام انسانها بی تابانه شب را انتظار می کشند. فکر می کنم بی توجهی به این نکات ساده است که مقاله های منتقدی را بی اعتبار می کند.
سر قبر من درخت نکارید کس کش ها
ریشه های او
ریشه های نازک من را
آزار خواهد داد
خشک خواهم شد
و استخوانهایم
از نبود کلسیم خواهد پوکید
- استخوانهای خوبی دارم -
سر قبر من درخت نکارید کس کش ها
چشمهام
خاک تربتم را
شور کرده اند
درخت بیچاره
خار خواهد شد
- خارهای خوبی دارم -
یک عکس از خودم دارم که در آن خوشحالم و خوشحالیم برای آرامش مردم نیست دوست دارم عکسم را سیاه وسفید کنید و توی تابلو با نوشته ای از خودم درباره ی هستی ترجیحن غمگین و البته غصه دار به انتخاب هر کسی و یک ضریح بزرگ فولادی تا بعدن به آن برگهایی از لباس زنانه بروید
توی باغ ناممکن
پرنده ی سرگردان
توی باغ درختها که
سایه ندارند
پرنده ی حیران
رد پای بنفش کرمهای آلوده
و اتفاق مبهم رز
لا به لای سبز های بیهوده
و دود آرام روی پشت بام
خط خطی
خط خطی
آدم دیوانه ی
خیلی
خیلی
خیلی
سرد
با نگاه خاطیانه ی خیلی وحشتناک
و جعبه ابزاری
پر از چیزهای وحشتناک
وحشت مریی
از آن زنها
که نگاش کنی
خایه نداشته باشی
به کون و سینه هاش
داری منتقل می شوی به ناحیات
به کلمه های نامناسب
باید اعصاب داشته باشی
باید التماس سرما را
نگاه کن
خوب نگاه کن بخاری
ببین که
مور مور می شوی
و این اصلن
باقیات خوبی نیست
دانه می شوی
و نمی گذاری برات
دان بریزند
ساقه می شوی به طردی
نمی گذاری و
تا تنت را بهیزند
چشمه می شوی
آب می دهی خودت را
باد می شوی
سایه می شوی
آفتاب می شوی
گل
گل می شوی
سر بزرگ جوردی
لای برگهات
سرت به خودت
دستهات
گریه می کنی
گریه می کنی
گاهی درست لحظه ای که آدم احساس می کند جدا شده از دنیا و دارد دیگر محو می شود. یک لرزش کوچکی در آدم یعنی نگاه به کون کسی رد رون کسی یا هوس دیدن و شنیدن چیزی بهتر میز کند آدم را...
دنیا حتی برای مردن هم به آدم فرصت نمی دهد...
دشت
پر از کاجهای
بنفش رنگ سر بریده بود
با پرنده های صورتی رنگ بی خیال
و رزهای سیاه پژمرده
توی خاک خوشبوی سیاه
خاک
زیبای
خوشبوی
سیاه
که پنجه زنی
گریه می کنی تویش
ابر
چاق بود
گریه داشت
و نفس نفسهای زنها
به محیط
رطوبت محذوذی
مردم از کنار من
رفته بودند
خاک من
سیاه وساده بود
و من
در مشتم
رطوبت آماده می دیدم
و جوانه های بنفش کوچک ساده
برپشتم
گفت "به همین درخت قسم که تقصیر تو بوده" گفتم " به همین درخت قسم که خودش بود" گفت "به همین درخت نگاه کن زن همینطوری است باس نگاش کرد دست کشیدش نازش کرد لابد کم بوسیدیش" زدم تو گوشش مقتضای قصه بود زدم باید می باس نباش همینجور حرف بین ما ول می شد آخرش نمی فهمید. قضیه کاملن اساسی بود...
قهرمان داستان
یعنی
بلبلی که عاشقش بودم
Married to a nice man
و من حواسم بود
ابدن
مرد نایسی نبودم
رشته ای بودم از کلمات
که تنها زیبا
nice هم نبودم
از آن بدتر
وایس هم نبودم
و تاریخم
به شدت برای
مریخش مهیا بود
قمر بشو نبودم
ستاره ای حالی
که هرگز به هیچ گودالی
- الان وقت جملهی دیوانه وار حالیه بود
همینجا باید
شعرت را تمام می کردی
برو شعر مردم را نگاه کن
مایا کوفسکی بخوان
شاعری یاد بگیر
- توی قطراتی که
توی راه بود
چیزهای عجیب بسیاری
تکه های کهنه ی بسیار
اثاثهای قدیمی
اسکاچ شستن ظرف
شورتهای بریف توی رخت چرک
حرفهای یتیم برهنه
خانه مرتب شد همه چیز را گذاشتم سر جایش فعلن تا دانشجو هستم مجبورم به اینکه کمی بیشتر اثاث داشته باشم ولی اگر یک وقتی کمی اوضایم بهتر شد سعی می کنم اثاث هایم را کم کنم حتی الامکان ، اثاث دوست ندارم و دوست ندارم که "چیز"داشته باشم. فکر می کنم روش دایی منوچهر برای سبک بودن روش مناسبی برای من است. جالب اینجاست که اینمدل زندگی اینجا ممکن است یعنی خیلی ساده می شود تو هتل زندگی کرد
توبیرون هستی. تمام جهان بیرون توست. تمام چیزها بدون تو زیباتر است. تمام مردم ترند اگر تو نباشی. نمونه اش اینهمه آدمی ک به دوربین های لعنتی لبخند می زنند. این همه سر متفاوت به سینه ی متفاوت. نباس بمیری. حق نداری بمیری غلط می کنی که بمیری لبخندت پرچم است. با همین لبخندت مثل چراغ دریایی در مه. محو شو محو شو محوشو محو شو محو شو سفید
سفید سفید
درد خودت کمتر است
حال مردم بهتر است
قدیم یک بازی قدیمی بین ما بچه ها رواج داشت که چشم توی چشم هم نگاه میکردیم می دیدیم که کداممان زودتر خنده مان می گیرد حالا بعد بچگی یک بازی درست شده بین من و دنیا که چشم توی چشم هم را نگاه می کنیم ببینیم کداممان زودتر گریه مان می گیرد
آمدم دوباره توی این خانه ی جدید خانه ی خیلی بدی نیست فعلن هم خانه ام فقط یک چینی خیلی جواد است حالا قرار است یک نفر آمریکایی هم اضاف شود اینترنت و همه چی مجانی و کلن هشتصد دلار می دهم تا شروع ترم پاییز
داستان حسین یک نکته ی خنده دار زیبا داره که نوحه خون ها می خونند فکر می کنم این نکته ی زیبا توی خیلی از داستانهای قدیم ایرانی مثل داستان اسفندیار هم بوده. نکته ی بامزه ای که من هم همیشه از معلم های گوشت کوب دینی می پرسیدم اینه که این آدمهای با مناقب کذایی چرا اجازه نمی دن که اون چیزی که دوست دارند اتفاق بیافته؟
یادمه و این صدا هنوز تو سرمه که یک نفری که حتمن خیلی پشمالو بود به روایت سنت قدیم چند هزار ساله اش داد می زد "فقط کافی بود لب تر کنه" احساس می کنم آدم بعد یک مدت به ایمانی نسبت به قدرتش می رسه که استفاده از اون قدرت رو برای کارهای خودش بی ارزش می کنه مثل ما که به هیچ وجه حاضر نبودیم برای کشتن غول آخر بازی از جادوی Space استفاده کنیم و همین کشته شدنمون رو زیبا می کرد
الان درباره ی کلماتم یک همچنین احساسی دارم
خشونتی ذاتی که در من بود
به خرمای موهای نخلها گرفت
و کویر سرد
از آتش سینه ها روشن شد
"این سرمایه ی ملی است که توی دود کشها می سوزد
و این عقاب ملی است
که دیوانه ی دود
و این مرد معتاد ملی است
در جوب ملی
سرش روی کفش ملی اش
که رویای ملی می بیند"
این ها همه در منند
منم
و این دشت ساده ی پر از آهو
دو تا چمدان کهنه
که بهتر است یکی باشد
و حرفهای ملی
که روی ده هزار دود کش غمگین
می سوزد
دانه دانه
دختران عصر را
تکه ها کردند
و با سلیق
در کیفهای قهوه ای رنگ غمگین
گذاشتند
چشمها
راس کار عینک بود
خوابها
راس کار بختک بود
خواب خاله
خوا شد نا
شوهر مرده را
پروانه ها آوردند
و خرس خانه
چاق و تنها شد
به تنهایی
از به ماه
و از ماه به هر ماهی
شنا به بالای رودخانه
بالای بالا
و در بالا
بالای بالا مردن
مثل یک ماهی
با رد آشنای سنگها بر تنش
و جای قلابها بر گلوش
و با نگاه ماهها هر ماهی
خداحافظ دنیا
چنین گفت آلای خسته
خانم سفید
از امروز شما
مانیومنت شعرهای منید
در خیال من
شما
شورتهای بسیار ساده می پوشید
و سرمایی هستید
و طناب
روی مچهایتان
خطهای قرمز پیچیده می اندازد
و از برخورد زبان
با تن
احساس لرزش دارید
کم مویید
کم گویید
زیاد اشک می ریزید
انتخاب شما اتفاقی نیست
شما
تغییر رنگ خوبی دارید
وبی اندازه حساسید
به سادگی گریه می افتید
ترسویید
و با حرکت گنگ چشمها
نظاره می کنید
هیچکدام اینها اتفاقی نیست
حواسم به دنیا هست
هیچکدام اینها اتفاقی نیست
خواب ملتهبی از
خار و خامه
دیدار ناامیدانه با دریای اسکاتلند
دریای خوب اینطوری است
سنگی و سنگین
خسته
ناامید
سرد
بی هراس
با مرغهای دریایی آسان
و چند ماهیگیر
که دستهایشان را
طنابهای زفت
برده اند
شاید کلمات زخمیم را
باند پیچیدم
مسلسلم را برداشتم
و بند مسلسلم را به شانه
و رفتیم به کوه
شاید
روی پیشانی هم
بند قرمز بستم
و توجه نکردم
به خونی که
از من می ریزد
پوتین زخمیم را پوشیدم
و از کوه زخمی خودم رفتم بالا
و هر وقت خسته شدیم
پای لخت زخمیم را
گذاشتم
توی جویبار خون کوه زخمی
شاید این جویبار خون
زخمهای رمبو را
آرامش داد
زمستان تمام شد
خزنده ها
بیدارند
سکوت دیگر
علامت آرامش نیست
حتی
مار بزرگ هم
که نفس نمی کشد هرگز
در حالتی خزنده و باریک
از گوشه های سنگها به شهر می آید
تو که چاره ای از عذاب نداری اما
به زنهای دیگر بگو
مواظب باشند
چرا من مار
کسی را به سیم خاردار نبسته ام
عبور نداده ام را
تنم را از میان پاش تا
دانه دانه فلسهاش تا
به
به فلسهام تا
تا به تا کشیده شود
و تر شود لزج روی شانه هام؟
باید
به فکر بستن کسی باشم
به عبور هار حارت
از ازهار
و عبور از زهر
از مثابه گردن
مثل شلاق مار
به سرخی تن خرگوش
و لرزش خرگوش
روی فلسهای مار
زبان باید
تحلیل داشته باشد
زبان باید
بداند
خرگوش باید بفهمد حتی
ذره ای از این لذتی که برده
برای لذت خودش نیست
گاهی کلام
مرام می گذارد
و گاهی دشت
دیوانه می شود
علفهایش را به هم می ریزد
گیر می دهد به باد
"بیا مرتب کن"
گاهی کلاغ
خورشید را
نگاه می کند
و با افتخار کور می شود
گاهی
کلاغ کور
سوار باد یاغی
از دشت و
خورشید هاش
می گریزد
یکی دوبار سخنرانی داریوش آشوری درباره ی "روسانتیمان" را گوش می دادم نکته ای که برایم زیبا بود بازی قسمت "ادیب" شخصیت آشوری حول کلمه ی روسانتیمان بود و مطلب عزیزی که می گفت این بود که مثل قبل از ماها به انداختن بدبختی به گردن ماقبل و دیگران نپردازیم صاف برویم سر اصل مطلب روشن کنیم همه با هم که چه باید کرد
فکر می کنم
لذتی جنسی
در بریدن هاکوست
و پوستش دارد
برای بریده شدن التماس می کند
من می فهمم
هاکو
هیولا نیست
سفت باید ببندیش
نگاهش داری
تا که التماس کند
برف نخواهد بارید
خورشید کوچک نخواهد شد
صدای زق زق خواهد بود
و جیر طنابها
و بعد یک قطره ی کوچک
که به باران دنیا
می ارزد
می دوی میان باغ لیمو
با دامن زرد
و لباسی با هره های ناشیانه روی پستانت
دیوانه نیستی
مستی
ولی مطلقن دیوانه نیستی
می دوی میان باغ لیمو
و لشگر کلاغها و پروانه ها به دنبالت
من مثل سنگ
با لبخندی مصنوعی
نگات می کنم
می آیی
و پیشانیم را می بوسی
- این چرا زمان
این زمان مال ویرانگر توست
ارواح خواهرت را کنترل کن
شلوار جین
و آستین حلقه ای بپوش
؟چشمهات را کجا گذاشتی
چشمهات را ببند
...و درخت لیمو را
- کندن مو از ریشه
مثل کندن گل از گلدان است
مثل کندن ماهی از آب
مثل کندن عاج از فیلی مرده
مثل کندن کله ی گنجشک
کندن کلن آسان است
جنده های جهان
تر باشید
علی
با درفش و تازیانه برمی گردد
خانه ام مال توست
کتابم مال توست
صدایم مال توست
ولی من
تمام چیزهایی هستم
که مال تو نیست
انبوهی از کلمات در هم
سین های گیر توی کاف
نون های گرد
با نقطه هاس درشت تپنده
قاف های ایستاده
با نقطه های هوشیار
و دالی که خم شدست در خودش
و فکر می کند به کتابهاش
به خانه اش
و صداش
همیشه فکر می کردم فرشته این شکلی باشد. دقیقن همان شکلی بود یعنی همان شکل قبلی بود و نبود اختلافش این بود که نمی توانستی دقیق شوی درش یعنی می توانستی ولی نمی شد. مثلن من زیاد دقییق شدم به آن تکه ای از موهاش که ریخته بود روی سینه هاش و بعد روی پشمهاش و با پشمهاش قاطی بود نمی توانستم گیس های یک متری را از موهای چهار سانتی تشخیص بدهم. خیلی عادی نزدیکم شد و دور من چرخ زد. جدن فکر کردم که قرار است بمیرم ولی نمردم همینجور چرخم زد دماغش را بالا کرد و گم شد
و طریق مغرب را رفتیم تا به دریا رسیدیم و دریا آخر دنیای ما بود گفت "فعلن همینجا بمانید ا یکی پیدا شود و بر آب رفتن به شما بیاموزد" بعد بر آب شد و رفت. خیلی کس کش بود حال درس دادن نداشت
جوابش را دادم
و گفتم "ماه"
چیزی نخواسته بود
چیزی نپرسیده بود
نگاه پرسش گرانه کرده بود که
"چاره چیست"
جوابش را دادم
بلند شد
و رفت
ماه من را
با خود برد
سوراخ دار و
چسبیده بر پشتش
اصرار کن
که این اسرار مختومه باشد
کتاب بسته باشد
حرف ها ساکت
اصرا ر کن
دهان ماهی را بدوزند
چشمهای ماهی را بدوزند
شکم ماهی را بدوزند
اصرار کن
کسی نپرسد از انار
از گردو
از سبزی
بگذار اندرون ماهی
راز بماند
به حذ و بذ لعابت رقیب بدر کمالات
به قامتی که قیامت به جامتی که مبالات
لبش به برق رئال او* تنش بتان تانی
زنی به ظن گونچی* مزید جمله جلالات
مقیدی به رهایی مکدری به نظیفی
تنی به نرمی گلبرگ حاصرن به ضیف کلالات
سحابتن و سخانا گذشت از خر و دانا
چونان که سردی ماهی میان دشت بطالات
یه حس بدی که آدم اینجا داره اینه که اگه دو نفر دارن فصیح به انگلیسی راجع به یه چیزی حرف می زنن.اون چیز حتمن چیز مهمیه ولی واقعن اینطور نیست گاهی یارو داره به انگلیسی فصیح مطلقن کس شعر می گه...
سلام مامان جونم خوبی؟ این یه پست رو درباره ی ارتباط ادبیات و مفهوم اینجابرا تو دارم می نویسم. یه وختایی هست که تو مثلن ناراحتی عصبانی هستی یا خوشحالی مثل همه ی آدما مثل من. منتهی این مفهوم منظورم از مفهوم اون حال اون لحظه اته خیلی نباس اثر مستقیمی توی کارت داشته باشه. مثلن فرض کن تویه روزی ممکنه خیلی هم خوشحال باشی حالت خوب باشه دایی خسرو هم زنده باشه نشسته باشه روی پله ی زرد آشپزخونه مشغول جوک گفتن ولی قضا رو یه چیز ترش درست کنی. یا اینکه قرمه سبزیت ته بگیره. این معنیش این نیست که حالت بد بوده اون روز یا اینکه خوشحال نبودی این فقط معنیش اینه که دوست داشتی اون روز غذا شیرین باشه یا ترش. تو تو اون لحظه داری آشپزی می کنی غذا غذاست. یه روز تلخه یه روز شوره یه روز ترشه یه روز شیرینه. حالا ادبیات هم همینه خیلی به حال آدم ربط نداره سر آتیش سر می زنی بهش هم می زنی بهش نمک اضاف می کنی روغن زیاد می کنی سعی می کنی خوشمزه اش کنی ولی ترش شدنش یا تلخ شدنش ربطی به حال اونروزت نداره...
مثلن اگه یه روزی یه جا دیدی کسی نوشته
توی روزنامه های اتاق من
لای به لای ورق هایی که جمع می کنی
خوابیده ام
بین دال ها و کاف ها و عکسهای خانوادگیت
کنار گلدان سفالیت
گلهای مخملیت
که دوست داشتی
و عین کلید
آویزان
هال خانه ات هستم
این معنیش الان دقیقن این نیست که اینطرف احساساتش دقیقن همینه. طرف داره ادبیات درست می کنه. مثل آش پختنه طرف سعی می کنه مثلن هی یادگار قدیمی به کار اضافه کنه چیزهایی که فقط خودش یادشه که کار خوشگل تر شه. یا اگر بنویسه
می نشینم روی کوه
غصه می خورم
تا باد
گلبرگ گلبرگ
پوسته پوسته ام کند
بیاورد تا تو
شاعر ممکنه دقیقن هم زیاد حس دلتنگی عمیق نداشته باشه (خیلی وقتها دارم) ولی به هر دلیلی احساس کنه الان وقتشه یک کم زیر گاز رو زیاد کنه که کار قوام پیدا کنه یا مثلن اگه گفت
من که نیستم
کمد که نیست
شانه ات را کجا می گذاری؟
این ی تو می گذاری ممکنه ربطی به هیچ کس خاصی نداشته باشه ممکنه مال بیست نفر باشه مثل تو که سر عزای خسرو ساک و مرغ پلو درست کردی برا هزار نفر تو اون لحظه فکر چیز خاصی نکردی فقط احساس کردی باید خوشمزه باشه (که بودهنوز یادمه ریز خنده های عمه پریچهر اون وسط وقتی من سوپ و می زدم به مرغ پلو و هول هول می زدم تو رگ) می بینی؟ من الان تو پرانتز یک کمی چاشنی اضافه کردم به متن برای اینکه خوشمزه تر شه خیلیا هستن که دوس دارن با ادبیاتشون یه مفهومی رو برسونن من از این کارا بلد نیستم (راستش فکر می کنم به قدر کافی احساسات ندارم) من کلن می نویسیم چون قشنگه و همین.
دیگه آسمان
دیگ آبی و
روش آش یک وجب
نظم برگهاش
خستگی است به
رشته های سرد
تیله های سرخ که
رشته های سرد
دست مرد
دست خستگی است مرگ
نشسه* های
غصه های
پای رفتنش
بریده های
گفته های حرفهای سرد
تک
تا هزار
تازه فاز اول است
هزار چرخ
شب شده
و تک
و تک
و تک
شب هنوز
نامناسب است
سابحین بی نماز
دور بعد را
رج گرفته اند
تک
رج گرفته اند
تک
رج گرفته اند...
زن نیست
تن نیست
زنگبار نیست
مسافر بیچاره
سندباد بحری مضحک است
با صدفهای کوچک
ماهیان غمگین ناسالم
و رویش علف
در امتداد ساق زمان
تا حتی
لنگر در میان سنگهای زنگ زده
سندباد
یک در میان پریهای رنگ زده
اما
زن نیست
تن نیست
زنگبار نیست
- می شد آدم خرید اینجا
همینجا زنها
لنگ باز روی صندلی های حراجی
حراج زنگبار
زن زیبار
زن نیست
زنگبار نیست
مستها
در آن
تنهان
شیش های خالی
بوس های حسرت
باید از حرام بنویسم
باید از تاچهای نصفه بنویسم
نفسهای نصفه
خوابهای نصفه
امید رجوع
"نگران باد نباشید
باد رفته است
نفس بریده نیست
باد
نفس دارد
و توی پاش
خس دارد
و می رود قبل آنکه آمده باشید"
واقعن دوست دارم که دوست داشته باشم که
دنیا را ببیم
از خانه ی امیر
صدای دینگ دینگ بازی می آید
و طفلان مسلم
کمودور ندارند
مجله برای حکومت آقا کافی نیست
توپ های خط دار سرخابی هم
طفلان مسلم
کمودور می خواهند
و خوابی که ببینم امشب را
مدام طراحی دوباره می کنم
هیچ چیزیم منطقی نیست هیچ اتفاقی آنجور که قرار بود نیافتاد علاوه بر آن هیچ طرحی از آینده ندارم منظورم این است که هیچ چیزی که شبیه ددرق اتفاق بیافتد و خوشحالم بسازد
شاید امتحان که تمام شد رفتم دانشگاه و همه ی مشقهایم را دوباره نوشتم...
بچگی فکر می کردم که می شه دست از دنیا برداشت می شه اگه آدم فکر نکنه به غذا خوردن به نفس کشیدن علی دنیای خودش را داشت گلهایی که حرف می زدند بابایی که زبان خارجی بلد بود مامانی که زور داشت و خودش که برای دانشمند شدن کافی بود درس بخواند
بزرگی هنوز گاهی سعی می کنم دست از دنیا بردارم. بچه ام می رود توی سوراخ بین دیوار و بخاری چشمهاش را می بندد. بزرگیم ولی می رود خانه را خاموش می کند که ستاره ها پیدا باشد و عین خیالش هم نیست که غمهایش از ستاره ها بسیارند
کاش ...
آدم ناراحت می دونه بدترین جور ناراحتی اینه که ندونی واسه چی ناراحتی حواست نباشه چی می نویسی احساس کنی هر چی می نویسی مثل قدیمت نیست بعد نگا کنی به عقب ببینی قدیمت رو نمی بینی آدم ناراحت می دونه بدترین جور ناراحتی برای شاعر جماعت سکوته سکوت می بره آدم رو و بریدنش تموم نمی شه می بره می بره و خلاص نمی کنه زندگی یه گوله غم بزرگه مثل همیشه ولی تو داری تلخیش رو مدام بهتر درک می کنی. آدم ناراحت می دونه هیچوقت از این خلاص نمی شه
آدم ناراحت می دونه خلاص یه جور افسانه اس که مال قصه هاس وهاس فعل بی ربط آدم ناراحت می تواند همه چی رو ولی نمی کنه
آدم ناراحت می دونه که ناامیدی زجر اول دنیاس آدم ناراحت نباس ناامیدی رو آزاد بزاره
فک می کنم که اخلاق علی اینطوری است
یک تق
و باز چلچله پرواز می کند
دست نمی زند به دنیا
صاف می رود توی دنیای خودش
ابرها می رود پایین
و در برش می گیرند
یادش از
هیچی نمی ماند
علی همیشه تنهاست
همیشه تنها بوده
همیشه تنها خواهد بود
و همین برای علی خنده دار است
علی ناز دنیا را
و تخت گاز دنیا را
برو
برو
برو از من
برو از من
کلمه شو
ولم کن
کلمه شو
کلمه شو
بعضی از غمهای دنیاست که به درد نوشتن نمی خورد مثل خیلی از دیوارها که نباس به آنها تکیه کرد نه به خاطر اینکه شلند به خاطر اینکه فقط به خاطر اینکه نباس تکیه کرد و همین
گفت "روزی تو را درک می کنند و روزی تو را ترک می کنند" بعد گفت "نه مثل آدم درکت می کنند نه واقعن ترکت می کنند"بعد زد روی سینه اش و از سینه اش صدای نوشابه می آمد
فکر می کنم که لحظه ی نگفتن لحظه ی خیلی مقدسی است. یعنی بهتر است آدم هیچ چیزی نمی گوید و بعدش با خودش حرف می زند شانه هایش را می اندازد بالا و لبخند می زند و صبر میز کند که دنیا بیرون او اتفاق بیافتد. بچگی آدم اینجوری نیست صبر ندارد همه اش باید اضهار کند خودش را درباره ی همه چیزی ولیبزرگ که می شود آدم گاهی احتیاجی به ابراز کردن خودش ندارد ابراز نکردن همیشه هم بد نیست مثل این است که آدم شکلاتی را در دهانش بگرداند و راجع به شکلات فکر کند. غم هم همینطور است باید آدم ک کم درباره ی غم فکر کند و بگذارد غم قوام بیاید