"تاریکی تنها
برق خانه است که رفته
نترسید بچه ها
الان بابا
شمع را روشن خواهد کرد"
حقیقت چه ساده بود
حوادث
چه آرام اتفاق می افتاد
همه چیز
با مردن مادر بزرگ گرگانی آغاز شد
و شادی ها
مثل دایناسورهای غمگین
یکی یکی منقرض شدند
کتابها
پاره شد
دسته ها شکست
تبر کنار کنده ها
جنگل سوخته را
نگهبان بود
کلاغ از سیاهی شب
می ترسید
[+] --------------------------------- 
[0]