فرصتم تمام شده ولی باز هم دوست دارم بنویسم همیشه همینطور است کلمه ها تمام می شود کاغذها تمام می شود ته می کشد صداها و هنوز میلش هست. حسرتی تو دل آدم می گذارد نوشتن همیشه. آدم احساس می کند کاش این را نوشته بودم کاش گفته بودم کاش می شد بعد می گویی ایندفعه دیگر می نویسم. حتی گاهی احساس شکم گندگی می کنی مثل داف ها عمدن از مقابل آینه ردرد می شی از خودت احساس می کنی به به خوشگل شدم ها و خود خرت می فهمی که هیچی از حرفهایی که باید می گفتی را نگفته ای زود می روی سراغ میز آرایش ماتیک می زنی ماتیک می زنی و هر چه ماتیک می زنی پیرتر و یک روز میمیری با لایه ی کلفتی از ماتیک بوی نعش فرانسوی که یک زمانی عطر مد بوده و حرفهای نگفته که در گلویت می
فرصتم تمام شده ولی باز هم دوست دارم بنویسم شاید آخرش به صورت کنایه نوشتمش و خلاص شد خلاص شدم مطمئنم نمی گفتم ولی مطمئنم که یک کلمه ای هست که آدم را خلاص می کند یک چیزی مثل اسم رمز مثل کدهای عبوریک کلمه ای هست که در قفس را باز می کند فعلن دانه می خورم و آواز می خوانم
[+] --------------------------------- 
[1]