لوبیا در آمده بود کله اش فقط توی خاک بود و من به ممد می گفتم که می شود مزرعه ی لوبیا ساخت توی باغچه و لوبیاها را به حسن آقا فروخت محمد ساکت آنور دیوار را نگاه کرد و به لوبیایی که کله اش گیر کرده بود کمک کرد دربیاید. صدای مامان می آمد "به خاک دست نزنید" نباس به خاک دست می زدیم محمد نباس به خاک دست می زدیم
خاک ما را کثیف کرد
و مامان ما را به خانه راه نداد
بابا آمد
و با نگاه برافروخته توی خانه رفت
ما خاکی بودیم
دستهایمان خاکی بود
دوست دخترمان خاکی بود
صورتمان خاکی بود
و چشمهایمان مثل ماهی بود
که روی خاک
نباس دست می زدیم محمد
خاک خوب بود
گل بازی خوب بود
ولی خانه خوبتر است
هندوانه ی شب
شب برق رفتگی
مرغ با ساک مامان
عمه پریچهر
که خودش حلوای کامل بود
دست نمی زنیم ممد
دست نمی زنیم
حسن گشنه باشد
پولهای بابا هست
بگذار لوبیا توی خاک بماند
دمپایی گوشه ی پایم را می زد راه که می رفتم درد می گرفت شوت می زدم درد م گرفت راه می رفتم همه اش شوت می زدم و درد تو سرم فلیپ فلاپی خاموش و روشن می شد
[+] --------------------------------- 
[1]