پینگارو اسم دختر لختی است که در صحرا زندگی می کند
و آنجایش پشمالوست
و وقتی که درختها به پشمش
گیر می کنند
لبخند می زند
پینگارو
توی صحرایی است
که عمه عفتش بوده
و بابا نقاهتش در آن بوده
مریض بوده
شاعر مسلک
و دستهی بیلش همیشه در حالت ایستاده بوده
حتی وقتی که قامتش خمیده بوده
لباسش همیشه باز بود
و وقتی باد
به پشمهای سینه اش می خورده
می خندیده
پینگارو در صحرا
مغازه ی قنادی دارد
و سینه های کوچک کاپ کیکش را
توی ویترین گذاشته
پینگارو
خیلی خندان است
پینگارو خیلی خوشبخت است
چون عمه عفت مرده
[+] --------------------------------- 
[0]