آه من
زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام
مرد بعد از این دیالوگ نسبتن زیبا سرش را روی تیر فلزی قرمز گذاشت
و
گریست
اشک هاش مثل آب پاش دندان سازی پخش و پلا می شد به دیوارهای غار و قلپ قلپ از سر و گردنش می ریخت
آه من زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام
مرد دست راستش را محکم بر زمین کوبید کف دستش شبیه کارگرها بود و روی مچ هاش جای تسمه داشت
نگاهش بگویی نگویی زیبا بود
و فلزی نا گرانبها گردنبندش یا قلاده
مرد چشمهاش رابست و اشکهاش بلوپ بلوپ زیر پلکهاش قل می زد
آه من
زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام
نسیم خنکی از کوهستان می آمد صدای جوجه ها هم بود
آه من
زیباترین شعرهایم را فراموش کرده ام
مرد حرف نداشت
حرف دیگری نداشت
[+] --------------------------------- 
[0]