موضوع انشا: روز مادر
توی دبستان, یک معلم دینی داشتیم که آدم مزخرفی بود. از این بسیجی های لاغر, ته ریش, کمر خم, عقده ی حقارت که یک کمی هم به قول دولت آبادی کام می زد گاهی.
این مردک بیشعور از ثانیه اول که می آمد تو, از همان لحظه ی اول شروع می کرد به کتک زدن و داد و فریاد کلاس. کوچکترها که کتک میخوردند گریه می کردند ولی گنده های آخر کلاس گلاویز می شدند علنن با یارو. من عین سگ از مردک می ترسیدم کوچک بودم کلاس پنجم دبستان اهل داستان و دختر و شعر و دامن و قافیه. نه اسلام واقعی تو کفم می رفت نه کس لام این مردک ابوجهل معدون. شبها زیر پتو گلوله می شدم با خودم دعا می کردم فردا بمیرد. از روزهای یکشنبه و یادم هست از روز یکشنبه ها که کلاس داشت متنفر بودم حتی زنگ ورزش قبلش هم حرام این کثافت می شد...
کلاس مامان بغل کلاس ما بود. من گاهی صدای مطنطن اش را می شنیدم که برای کلاس دومی ها با ابهت دیکته می گفت. یک روز که یارو حشرش زده بود بیرون و با لگد یکی را از راه پله ها پرت کرده بود پایین و خر آن یکی را گرفته بود چک می زد. آنی وسط کلاس در باز شد مامان آمد تو. با همان قیافه بی حوصله اش که جدی می شود و خنده اش نمی گیرد. تو که آمد هپ کلاس ساکت شد. مردک پشتش به در بود در اوان کتک کاری یکهو از سکوت مطلق کلاس جا خورد کلاسش را هیچوقت اینطوری آرام ندیده بود...
مامان طرف را صدا کرد بیرون و صدای دادش از توی راهرو بلند شد که آقای محترم خجالت نمی کشی با بچه های امانت مردم؟ تو معلمی؟ با کتک که کلاس ساکت نمی شود معلمی نمی دانی؟ برو سراغ یک کار دیگر و خلاصه طرف را شست علنن آن پشت و یک کلاس این طرف داشتند حال می کردند - حواستان باشد داستان مال شصت و پنج است آنزمانی که معلم های دینی مدیر مدرسه عوض می کردند - خلاصه طرف آمد توی کلاس پر از بچه های دوازده ساله ی ساکت با چشمهای مطلقن براق و خنده های ریز سرش را گذاشت روی میز و هیچی هیچی نگفت تا زنگ. از آن به بعد - منظورم از آن به بعد تا ابد است - هیچوقت از کلاس دینی نترسیدم.
توی روز مادر ممنون مادرم هستم نه به خاطر اینکه وقت تبداری پاشویه ام کرده وقت دندان درد حوله ی گرمم آورده و نه برای اینکه دلمه هایش و آش رشته اش شاعرانه است. و نه حتی برای اینکه آن روز من قهرمان کلاس شدم و "تقوایی" آدامسهایی را که بابایش از خارج آورده بود با من قسمت کرد. برای اینکه توی بدترین زمانها محکمترین آدمها بوده وقتهایی که دست ما به دست دست بوده قد بلند کرده ایستاده هیچوقت هم ادعاش را نکرده. همیشه گفته خوبم حتی وقتی نبوده و وقتهایی که الکی گفته ای خوبم صاف دستت را گرفته سفت توی چشمهات نگاه کرده تا اعتراف کنی و اگر نگفته ای آخرش شب توی خواب از زبانت حرف کشیده فهمیده درد "دل دلش" چیست...
روزش را تبریک می گویم نه فقط به خاطر اینکه "مادر" است
[+] --------------------------------- 
[4]