گاهی وقتا مغزم اینطوری میشه بطالت می شم به قول خودم به قول آقای هساده له له نمی تونم چیزی بنویسم نمی تونم چیزی بگم مثل اینکه خیلی خسته باشم خیلی ولی نباشم
می گیری؟ یه جور حس مزخرف بطالته که دوست داره همه چی رو بزاره برا فردا ظهر شایدم بدتر یه جور بی خیالی محضه مثل اینکه برق رفته باشه مشق نداشته باشی دایی پرویز هم نباشه کلن همه چیزت می شه یه تاریکی محض که پت پت یه چراغ نفتی تکونش میده از اون وقتا که اصلن حال گوزیدن هم نداری فقط چس فقط چس
بطالت چیز خوبی نیست
گاهی آدم وسط کار میونه ی زندگی احساس بطالت می کنه
[+] --------------------------------- 
[0]