باغچه بان
عین خیالمان که تابستان بود
ما برای گنجشکها
دانه داشتیم
ماشینمان خانمی برهنه بود
و برهنگی هامان مثل خانوم قصه
تختمان برهنه بود
خانه مان برهنه بود
صندلی هامان برهنه بود
وانمان برهنه بود
دوشمان برهنه بود
و تو
برهنه بر تمام برهنگی های خانه می نشستی
و سفتی ها
روی کونت خط می انداخت
و من
خطهای افتاده بر کونت را
ماچ
ماچ
ماچ می کردم
- خانم صاحبخانه زنگ زد و گفت "یک صندلی دراز توی خانه جا مانده" من و سمانه رفتیم و دیدیم یک صندلی دراز و غمگین تنها توی خانه ایستاده است سمانه گریه کرد نه به خاطر صندلی نه به خاطر خانه ولی به خاطر صندلی فقط به خاطر خانه من سرش را روی شانه ام گذاشتم و به ساقهای بلند صندلی خیره شدم-
[+] --------------------------------- 
[0]