پاییز
از توی چشمهای همه بیرون می زد
من به مدرسه می رفتم
و کوچه از بچه خالی بود
و تمام مردم می گفتند
هفت سینت به راست علی؟
و هیچکس پیش بینی...
"هواشناس هیچ چیز نمی فهمد
حرفشان هواست"
و هواشناسها
با کله های طاس
و چشم های غمگین
آسمان را نگاه میکردند
توی راه خانه لبخند می زدم
با کلاغها می گفتم
"پاییزتان بخیر"
[+] --------------------------------- 
[0]