یک ماه اول بهار جور خسته ای مدام احساس می کنم که چیز درشت خسته ای را گم کرده ام که هرگز وجود نداشته. یادم می آید کلاس دوم راهنمایی یکبار معلم نمره ی یک امتحان کیری من را که طبق معمول همیشه خیلی کم بود به جای هشت خواند هیژده و من یک هفته با یک عدد رویایی زندگی می کردم عددی که می دانستم درست نیست عمیقن با روح و روانم نمی خواند و با بچه ها درباره ی جواب سئوالهایی که ننوشته بودم حرف می زدم برای خودم با هژده معدل می گرفتم بعد خوب طبعن معلم نمره را درست کرد و من منتظر این قضیه بودم بعدش احساسم یک جوری شبیه الانم بود
احساس می کنم چیزی را از دست داده ام که امکان ندارد وجود داشته باشد
[+] --------------------------------- 
[1]