هاچ
این داستان تنهایی
امتدادستان است
این رو همون آن فهمیدم
در لحظه ی ملیح رهایی فرخ از بوته
بوس توت روی انگشت و از لرزش قوافی معمول
بر طناب شعرهای خشک شده ام
ام
ام
ام
من
ام
این را دوباره فهمیدم با
و یقین سردم را
توی ظرف آشغالها
جای یقین توی آشغال مولا
جای مولا توی آشغاله
موحالام
توی آشغالهام
و تربیت شب از همین نقطه های ساده است
کلید های ترسناک لامپ
شلاقهای جرقه
رعد و برق های بیخود
آتیش از سر بیکاری
داشتم فکر می کردم من
که این همه متضاد
که این همه تر
تر شدم
از اشکم
از تفم
از شاشم
هر چه باشم چه فرقی دارد؟
[+] --------------------------------- 
[0]