مانده تا
داستان بگوید مرد شاعر
مانده تا
"غروبی رفته بودم یه جا بشینم, باد برگا رو از کنار در رد می کرد حس تنهایی از تمام انسان وجودم رو گرفته بود سیا سیا سیا اگزیستانسیالیستی ته اش غروبی کلی دلم گرفته بود دلم نمی خواست نگاه کنم به کون کسی و سوراخشو تصور کنم یا به سینه های کسی احساس می کردم دنیا یه سین نچسبه که باید حلش کرد مثل اون مردک کلاهی تو رمان سقوط به وجود خودم خیره شدم. به وجود لاغر خفیف خودم"
مانده تا داستان بگوید شاعر
[+] --------------------------------- 
[0]