احساساتم را درباره ی دنیا از دست داده ام همه چیز زندگیم معطوف است و این از نگاه خودم زیباست من جز نگاه خودم نگاه دیگری در دنیا نمی شناسم باید دست از نابغه بودن بردارم از لبخندهای طولانی و سبک و بی تفاوت از تکرار بی احساس کلمه ی "باشه" از بی تفاوت بودن درباره ی تمام مناظر از اینکه فکر کنم همه اش که این را بعدن بنویسم...
چرا باید احساساتم را از دست داده باشم چرا من را جهان خوشحال نمی کند. چرا دیگر معنی زندگی را نمی فهمم؟ چرا خوشحال نمی شوم؟ چرا دیگر به افسردگی هایم افتخار نمی کنم؟ به نبود طلب برای جاه؟
غروب اتفاقی تلخ است
که همزمان دارد
در تمام کوهها هم می افتد
[+] --------------------------------- 
[0]