گفت از این پس
غم
سالار است
و گفت
حالا
از دامنم به سوی من بیایید
راه پر از شکوفه های زهر آگین بود
سیل رودخانه های تلخ از چشمش
و رکود حرارت پاهاش
گفت
"از آتش اول تا حالا
بگی نگی سبک شده اید
برف بر شما نساخته
واقعن تاسف انگیز است"
گفت
"یک سئوال از شما می پرسم"
بعد لبخند زد
خشمگین شد
صبر کرد
عبور کرد
آلوده شد
خسته شد
ساکت شد
خندید
پاسخ داد
منتظر شد
بازگشت
و رفت
گفت
"خوب؟"
بعد گفت
"سگی که زبانتان را خورده
خودم شخصن
به گا خواهم داد"
[+] --------------------------------- 
[0]