Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
با خودم حرف می زنم شبها
و خودم برای خودم حرف می زند
و گیج می کند خودم را
و فکر نمی کنم که چه می شود
حتی فکر نمی کنم چی شد
با همه قهرم
با خودم اما
حرف می زنم شبها
 
مثل اینکه من
سیخ شده باشم
و او خوابیده
خیلی کار ناتمام مانده
مانده با
او دارم
 
سوارهای دور می آیند
با شمشیرهای فسقلی
و افسانه های آویزان
برایم کتاب می خوانند
لبخند می زنند
و کتاب می خوانند
کارم تمام نیست
اما
جنگ تمام شده
 
سلام خدا جونم

وقتی که مردم نمی فهمند
خدا پیدایش شد
و ما
هیچ چیزی نمی فهمیم
 
عینهو دراکولا
نور دید و غیب شد
الان در هواست
آفتاب بیهوده است
گرم نمی کند
روشن نمی کند اما
به شدت
حضور مبرم دارد
 
وقتی آدم نمی داند چه کار باید بکند دقیقن درست در همان لحظه زندگی آغاز گردیده

 
خواب دریا خوابی
خوابی آبی است
در میا ونای رفتن و ماندنها
اسب های آبی
لغزانند
عروسهای دریایی
با چشمهای صورتی در دریان
و لرزش برگهای لخت
روی صورت سنگها
و رویای آرام ماهیها
در دسته های
هزار و هفتصد و بیست و اندی تایی است
خواب دریا خوابی است
 
باران که می بارد
ارواح مردها
به درختهای جنگل نزدیکند

"یادت هست گرازهای خسته ات در مه
دنبال جنازه می گشتند؟"

"لبخند ومپایرها در مه
وقتی که دختران برهنه زیر آبشار؟"

"کون کبوتر یادت هست؟
بوی آهسته ی قدمهای آهو
لرزش سنجاب؟"

دیوانه آخر
چرا
چرا
آخر چرا می سوزی؟

آتش کشیدن باران آسان نیست
باران بزرگ و سرد و خیس است
جان می دهد برای بوسیدن
برای خسته نبودن
باریدن
آتش کشیدن باران آسان نیست

"قطره جان
بگو نسوزد
بگو این یکی که کاشتم برات
اشک است
باران نیست
این دودهای قرمز بیخود را ول کن"

آتشت را رها کن
قول می دهم ساکت می مانم

تمام آبشارهای دنیا
برای آتش جنگل کافی نیست

وقتی که باران می بارد
ارواح مردها به جنگل نزدیکند
 
آمریکا جای خوشحالی نیست ولی ناراحت هم نیست کسی مطلقن توی اعصاب آدم نمی آید و تکرار کلمات مهربان آدم را به سرگیجه ی مزمن دچار می کند
 
خوشحالم که زندگی دکمه ی undo ندارد وگرنه آدم داغان بی تصمیمی مثل من در همان چند سال اول می ماند
 
هر کسی باید در قسمتی از خودش احمق باشد یعنی باید یک جای رفتارش دیوانه باشد وگرنه آدم بدون دیوانگی هایش می میرد. فکر می کنم من قسمت دیوانه ام را به صورت ملایمی پخش کرده ام در نتیجه هر قسمتی از من می تواند کمی دیوانه باشد

 
بابای آدم اینجاست
آدم باید
اختیار زبانش را داشته باشد
هیچ چیز نباید از مسایل اخلاقی گفت
به قول خودش
حرفهای "کیر و خایه" نباید زد
 
راحت بخوابید
حرفهای زیبا
علی
برای شما
زحمت کشیده است
دورتان خط کشیده است
التماس مردم کرده
تا
شما را ببینند
راحت
راحت
بخوابید حرفهای زیبا
 
می خندد
و می رود
زمانه از

همین
 
اول خواب
و بعدن خاموشی
چاره ی کار دنیا
همین رنگ خاکستری است
چشمهات را ببند
درخشش ستاره
ماه را
آزار می دهند
 
پرچم لعنتی هنوز هم
بالاست
مثل کیر ایستاده
خودت که بهتر می دانی
خودت را به خواب بزن
من هم
سقف را نگاه می کنم
شب طولانی است
برای آدم نخوابیده
شب
طولانی است

 
باید یک داستان بنویسم یک داستان خیلی بلند بلند که هزار هزار قهرمان زیبا داشته باشد بعد دانه دانه شان را بکشم شاید اینطور آرام بگیرم...
 
شعری گریخته از من
و فقط همین
مرد ریشو
مدادش را به کله اش

گیاه های بی دلیل
توی آسمان
خورشیدهای بی دلیل
ابر بی دلیل
رو درخت
ماه بی دلیل


شعری گریخته از حافظ
و فقط همین
مرد ریشو
مدادش را به کله اش...
 
شب بود
و ما در سرما
به پیرمردی برخوردیم
که پیراهنش رهایش کرد

خداحافظ باد
خداحافظ باد
خداحافظ باد
 
لعنت به شما که جز عشق جنون آسا
همه چیز این جهان شما جنون آساست

بامداد
 
یک روز زمستان بود و من پنج روز پیاپی تعطیل بودم و پنج تا کتاب علمی تخیلی داشتم دو تا آسیموف دو تا کلارک و یکی که اسم نویسنده اش یادم نیست

درست یک روز تعطیل زمستان بود و من سرما خورده بودم
 
مثل این تبدیلهای بی سواد ریاضی تکه های مانده ی بدنم را تست میکنم نوشتن معنایش زنده بودن من است مثل سیاره ی آلفا که هر چه طوفان کهکشانی هنوز هم زنده است هنوز هم دارد یک جایی با صخره هایش در سرما انتظار می کشد

 
شک تو ما را
یا ایمان من ما را
رستگار خواهد کرد
 
ناله های آبی
ناله های قرمز
جیغ بنفش
و سکوت سیاه
بلبلها و
بلدرچین و
قرقاول و
کلاغ
 
می خواهد مرا
و دنیا را
فر
و نمی خواهم دنیا را
و می خواهمش
همش

 
کلاغ هیچوقت تنهاییش را تنها نمی گذارد
 
مسجد مدینه

جای افسردگی های آدم
از میان پیشانی است
و روی پیشانیان آدم
بی تاب
موجها را صدا می کند
سنجها را صدا می کند
زنجیرهای آدم را
روی شانه می زند
ضرب
ضرب
ضرب
و دسته اش دیگر
از کوچه های آدم نمی رود

جای افسردگی های آدم از
شکستن نمازهای یومیه است
ترک نوافل استحباب
روزه های دو روزه
سکس های دو روز
مشق های دوبار در هفته

جای افسردگی های آدم
مثل درد سینوس است
فکر می کنی که خوب می شوی
درد
درد
درد
داشت
و دسته اش دیگر
از کوچه های آدم نمی رود
 
پنبه های رختخواب را بادها برده اند
تکه ای جواهر از آسمان
به خاک افتاده
رویای کودکان در ساحل
به بازی مشغولند
 
بخار قیرها
گونه ای آبیبنفش است
و درد می کشد
به صوری از
چسبناکی و آرامی
و دقیقه ای از او ساعتی را
و ساعتی ازاو
مادام
 
وقتی مردم
از تمام شبها بترسید
دیگر کسی برای نگاهبانی از غمها نیست
دیگر کسی حواسش به زنها نیست
دیگر کسی انقدر تنها نیست
 
پیانو
بدون بتهوون
حیوان سیاه رنگ تنهایی است
با دنگ دنگ دویدن موش
در میان گیسوهاش
بتهوون
به خطوط سیاش خیره خواهد شد
به توازی یکسان غم
انگیز
و سعی می کند
با نوازش انگشت
پیشانیش را بنوازد

 
سمانه
غلیظ و قرمز
شبیه آرزو شده است
 
شلوارت را
کاشکی بدون آنکه بخواهی
رویایم را
کاشکی بدون اینکه بخواهم
 
اگر درخت از روز بلندتر باشد هم باز هم سالی را که بگذشته نمی بیند
بادی می آید
می پرسد
"حالت؟"
"نه پس توانم گرفت آنچه دادم
نه پس توانم داد آنچه دادی"
بی حساب؟
چی حساب؟
کی حساب؟
روز شد
هنوز شد
 
از غمگین بودن لذت می بردم همیشه ولی این غم نیست غم هم نیست مثل اینکه خونریزی یک زخمی بی حال کند آدم را یا اینکه آدم از آماس گرما و نمک توی قایق افتاده باشد تو دریا حالم بی حالی است. تلاش ناامید بدن است برای اینکه درمانده نباشد مثل این است که از درس خواندن خسته شوی کتابت را ببندی و فکر کنی می خوابم فعلن
 
کاش می خوابیدم
مثل تپه ها که می خوابند
مثل دنیا که خوابیده
مثل خدا که خوابیده
با چشمهای باز
کاشکی
می خوابیدم
 
سمانه می گوید
آرام می شوم دارد
شکوفه نمی زند ولی
مثل درختهای پاییزی
فقط
کمی آرام است
مثل یک ظرف آب کوچک
گوشه ی اتاق
با حبابهای دانه دانه
ماشین از خیابان می گذرد
و تمام ظرفها می لرزد
من ساکت هستم
ظرف آب هم ساکت است
ماهی کوچک
پشت سنگها قایم شد

 
خسته تر هستم
یک لحظه موچم کن
از دنیا
بگذار سرم را رویت بگذارم
 
کاش می توانستم یکطور خیلی عمیقی افسرده باشم و خودم را کمی کمتر از دنیا دوست داشته باشم می شد کاش انقدر غور نکنم در خودم و نروم تو خودم و حرف بی ارتباط نزنم که تو بگویی خیلی بد بود
من بد نیستم مثل تلویزیونی مصر هستم که تمایلی برای برنامه پخش کردن ندارد هر چقدر هم که گلدان بگذاری
سیم من را بریده اند...
 
باید پرنده باشی
عاشق شب باشی
ستاره نباشی
بخواهی باشی
نتوانی پاشی
بفهمی تا
من چه می گویم
 
باید یک داستان خوب بنویسم که حالم را بهتر شود یعنی یک داستان زنبیل زیمبولی بنویسم پر از ستاره و سمانه و سعادت و سه شنبه و سین بعدش زیر سمانه هایش خط بکشم با مداد که کونت را جای نرم بگذاری. باید حتمن یک داستان خوب بنویسم
 
احتیاج غریبی به آرامش دارم به سکون مطلق و ساده می فهمم این حالت بسیار خطرناکی است...
 
به یک خبر خیلی خوب احتیاج دارم یعنی احساس موسی را دارم با قومش که از پشتش سپاه فرعون دارد می آید و روبرویش که نیل است. در برود به گاست در نرود به گاست و دارد با من من آسمان نگاه می کند. به یک خبر خوب احتیاج دارم نه به خاطر اینکه رودخانه وا شود از این انتظارها ندارم ولی کلن برای تنوع به یک خبر خوب احتیاج دارم...

 
از بازی کردن نقشهای دنیا خسته می شه آدم گاهی از بازی نقش دانشمند, کودک باهوش, نابغه ی فراموش شده, نویسنده ی آتیه, شاعر بیخیال, مست میخونه, دکتر روانپزشک, گاو خشمگین تختخواب، جای نرم خوابیدن لیلی، مهندس مسلط کارخونه، آدم بااراده ی سهمگین، یا حتی نقش مهم آقای بازیگر تصممیم می گیره خودش باشه
نابود می شه یی هویی...
 
امام حسین ساده بود
برهنه بود
- اینو از من نشنیده بگیرید -
به فاتحه احتیاج نداشت
امام حسین همون اولش نگا کرد یزید و
سفت نگا کرد یزید و
گفت
"من از شما نمی ترسم"
صدای پق اول گریه
مال آخرای صفا بود
آخرای صفا مردا
راحت گریه می افتند
بعد اسبا گریه افتادن
بعدش سگا
شمشیرا
شمر اصلن
به گریه اعتقاد نداشت
یزید اما شاعر بود
اکثر شعرا گی هستند
امام حسین زل نگا کرد یزیدو
و فکر کرد
"اگر گریه کرد هم اصن به تخمم نیست
التماسم هم کرد
از همین کربلا بر نمی گردم"
 
رو به آتیش نشست بطریش توی دستش و یه خالکوبی عمیق دور چشماش تا رسیدم بهش گفت "درد سرخپوست عمیقه مثل درد زمین" دستش رو روی آتیش گرفت گفت "مردم مثل آتیش اند آتیش چیزی از زمین نمی دونه بلند شد بطری رو پرت کرد ایستاد از توی جنگل صدای سگها شنیده می شد...
 
احساساتم را درباره ی دنیا از دست داده ام همه چیز زندگیم معطوف است و این از نگاه خودم زیباست من جز نگاه خودم نگاه دیگری در دنیا نمی شناسم باید دست از نابغه بودن بردارم از لبخندهای طولانی و سبک و بی تفاوت از تکرار بی احساس کلمه ی "باشه" از بی تفاوت بودن درباره ی تمام مناظر از اینکه فکر کنم همه اش که این را بعدن بنویسم...

چرا باید احساساتم را از دست داده باشم چرا من را جهان خوشحال نمی کند. چرا دیگر معنی زندگی را نمی فهمم؟ چرا خوشحال نمی شوم؟ چرا دیگر به افسردگی هایم افتخار نمی کنم؟ به نبود طلب برای جاه؟

غروب اتفاقی تلخ است
که همزمان دارد
در تمام کوهها هم می افتد

 
کمی می ترسم
از شبهای آمریکا می ترسم
گاهی شبها
مردهای با اعتماد به نفس آمریکا
با ریش های زرد
توی آینه
لبخند می زنند
زنهای چاق اطواری
با کون صاف چروک چند طبقه جیغ می کشند
و حرف می زنند
زبانشان انگلیسی نیست
ژاپنی هم نیست
من اسم زبانهای دیگر را نمی دانم
تازه
زبان ترس
کلن یکسان است
 
نرده های چوبی
درختهای بر صلیبند

{این واقعیت زیبا را نمی شد در لفافه بیان نمود
باید با فجایع
رک و راست برخورد کرد
مثلن اگر کسی یک بار
به آدم احمق بگوید
کس نگو
کس گفتن منقرض خواهد شد{

کس گفتم

چشم های منتظر عیسی
درختان منتظر دشت را
نگاه می کند
و غژغژ تنش
گاوهای طویله را بی تاب

{بهتر نشد}
طبیعی است که
 
شورتی که داری تنها تنها می پوشی
حرام کست باشد
پریود بگیرد آن شکاف لامصب تنهات

ای خراب شود نشویل
خانه مگر نداری تو؟
 
شراب عزیزم
گیلاس عزیز سرد رنگ عیار
مربای روی طاقچه
درد من یکی نیست
من فقط
ام اس ندارم

 
و باد عاشق دفتر بود
مثل آب که عاشق حوض است
مثل آتیش جنگل برای درخت
باد اومد
تمام برگها رو ورق زد و
زد و
بارون ریخته بود همه اش بعدش
بارون روی خاکستر
دود
دود
دودو رودو دود
 
کابوس

بستن چشمها
شروع آینده است
اجازه ای برای ریختن شکل
و پختن مطلب
بستن چشمها
شروع رویاهاست




باور شدم
و چشمهایم را بستم
 
نشویل خیلی جای دوری است
من دیشب تنها خوابیدم
امروز هم
روی میز
نشویل خیلی دور است
 
بار بعدی که دنیا بیایم
با چشمهای قرمز دنیا می آیم
با سیاهی نقشهای اندوهگین بی مفهوم بر بدن
خط
دایره
خط
خط
و
اندوهی جانکاه
که مثل تف
از تنم چکه خواهد کرد
بار بعدی دیگر
ساده نخواهم بود
 
نشسته ام روی قالیچه و دنیا عینهو اجتماع وز وزی از پرنده ها چرخ می خورد بر من ، سعی می کنم احساس نداشتم سعی می کنم دقیق شوم به نرمه های روی بازوت که با نفسهای من تکان می خورند همه آرامند و من مثثل همیشه نمی دانم کجا هستم و بسیار دلخورم چون سرم درد نمی کند اصلن...

 
آخرش توپهای بیلیارد می فهمند تا وقتی که میز سوراخ داشته باشد سوراخ رفتن شار مشکلی را از کسی درمان نخواهد کرد
 
از جنوب زمان آمد
از آنجا که فکر می کنی نبوده
و التفات ثابتی
به پشت سرش داشت
برف داشت هوا
و شمشیرهای شکسسته علامت چیزی بود
و خون برف چیز دیگری را نشان می داد
و بخار نفسها هم
آی کاش اسم قهرمان هاه گرگ نبود
 
جراتم را
دو نصف کرد
و در حوض ادراکم شاشید
روی برفهام
راه رفت
و اسمش را
روی من نوشت
و مردم که اسمش را دیدند
مبهوت نگاهم کردند
جرات از میان دو نصف شده ام را
مثل موز لای انگشتهاش گرفت
و با اشکهای من تیله بازی کرد
میمون زیبایی است
عنتری که تا ابد
روی شانه هایم نشسته
 
فکر می کنم که اولین امتحان اینجا را صفر خواهم شد چون مثل کلاس پنجم ام مست سئوال و ورق می شوم و توجه نمی کنم گاهی فکر می کنم هیچ چیزی عوض نمی شود در من و همه چیزی می ماند بعد خوشحال می شوم دراز می کشم و لبخند می زنم
 
من در تمام این لحظه های کوچک با رویاها و کابوسهای متفاوتی رو به رو هستم لحظه های مطلقن بالا بودن و یا مطلقن نبودن یا پایین پایین و کلمه هایی که از من جاریست گاهی ادراک خودم را مشکل می سازد من چی هستم جز این آبشار کلماتم جز این تن تن ان کلمات بی معنی که کسی نمی خواند و اگر بخواند هم...
من دارم کجا می روم دارم؟
برگ از رودخانه می پرسد
کلبه از سیل
سیل از کوه
کوه از زمین
و زمین از خود
من دارم کجا می رم؟

 
سایکو

مراسم تاجگذاری تمام شد
تمام آدمهای معروف به خانه هایشان رفتند
نقشی از گل افسرده
با غم زمانه تنها ماند
 
این شعر نصفه می ماند بدون سه نقطه

درختی عمود بر من از سینه رشد کرده
و مثل کیری که ایستاده باشد
حرکت آدم را مشکل می کند
آدم باید
مواظب راه رفتنش باشد
مواظب حرف زدن
فکر کردن
مواظب رعد وبرقهایی که
شبهای طوفانی
دنیال درختها می گردند
مواظب باد
که با یک نسیم کوچکش هم
ریشه ها در تن آدم زق
ولی شب ها
آدم
با صدای گنجشکهای
توی شاخه های درختش می خوابد
با برآمدگی های نامحسوس روی پتو
 
سمانه یک روشی پیدا کرده برای اینکه نتوانم بیدارش کنم تا صدا می زنم که بیدار شو بغلش را باز می کند. به هر حال تمام آدمها نقاط ضعف خودشان را دارند
 
کلاس اولی که اینجا توی آمریکا رفتم کلاس خوشگلی بود قبلن پیش آمده بود که برای کلاس درس یعنی توی کلاس درس به خاط فیس و افاده لپ تاپ داشته باشم ولی پیش نیامده بود که اینترنت هم داشته باشم.
استاد درس یک خانم خنده دار چینی بود که هیکل نحیف و لهجه ی غیرقابل فهمی داشت می خواست در همان فیگور معروف زن جدی خرخوان ظاهر شود و در ضمن احتمالن به خاطر هر چه تصمیم داشت بچه ها را به درس علاقه مند کند مشکل تدریسش این بود که آمریکایی و مهاجر هیچکدام نمی فهمیدیم چه می گوید و از روی اسلایدها و نوشته های تخته مطلب را دنبال می کردیم وقتی هم سکوت می کرد همه می فهمیدند سئوال پرسطیده بعد یک طور بی هدفی درباره ی مطالب تخته صحبت می کردند بدبختی وقتی پیش می آمد که سرکار خانوم جوک می گفت جوک طبعن اسلاید ندارد و در نتیجه فیدبکی را که انتظار داشت از جمع نمی گرفت و خیط حیوتنکی می شد دست و پاش را گم می کرد عرق می کرد و توی چشمهاش اشک جمع می شد
آخرش وقتی که اسلایدها تمام شد همه فهمیدند کلاس تمام شده...

 
لباسهاش را همین که خواب آلوده می پوشد زیر لب قر می زند آرام "شونه هام درد گرفته سینه هام داره گنده میشه" من مردی خانواده هستم خودم لبخند نامحسوسم را توی آینه دنبال می کنم سعی می کنم شمارش نفسهایم کاملن عادی باشد

مرد خانواده یعنی من...
یعنی آدم عادی آرام
آرام
آرام
 
آرام
آرام
آرام
مثل اطفال کوچک دبستانی
کلمات و من
اجازه ی وارد شدن می گیرند
تو
در ردیف معلمین ایستاده
من را می شناسی
و آرام لبخند می زنی

 

دریا دوباره آرام است


ملوان بیچاره
در ته دریا
یادداشت هاش را مرور می کند
 
دستهاش را باز کرد از هم و گذاشت باد از میان گیسویش گذرد می و در لابه لای جامه هایش رد می تا خورشید از میان گیسوی پریشانش فریاد زد "اسئلونی قبل ان تفقدونی" صدای لبخندی مغموم آسمان را لرزاند "دیر شد شیخ! نپرسیدند و گذشتی..."
 
گفت "بعدش آدم ساده بودن رفتار خودش رو می پذیره و این مرحله ی مهمیه" پرسیدم "بعدش چی؟" گفت "راجع بش فکر کن" گفتم"قبلش چی؟" گفت "خوشحالم که یادت نمی‌آد"

 
خدا
خیلی بچه ی خوبی است
تنها کمی در جهان تنهاست
 
به تلخی بادامهات
تا سعادت هندوانه هایت قسم
تمام بلالهای اذان بگوی مسجدم
روی منقل کباب شد
آه آب هندوانه ای
و هاه آب و دانه ای
 
گفت از این پس
غم
سالار است
و گفت
حالا
از دامنم به سوی من بیایید
راه پر از شکوفه های زهر آگین بود
سیل رودخانه های تلخ از چشمش
و رکود حرارت پاهاش
گفت
"از آتش اول تا حالا
بگی نگی سبک شده اید
برف بر شما نساخته
واقعن تاسف انگیز است"
گفت
"یک سئوال از شما می پرسم"
بعد لبخند زد
خشمگین شد
صبر کرد
عبور کرد
آلوده شد
خسته شد
ساکت شد
خندید
پاسخ داد
منتظر شد
بازگشت
و رفت
گفت
"خوب؟"
بعد گفت
"سگی که زبانتان را خورده
خودم شخصن
به گا خواهم داد"
 
شادمانی های من سطحی است و غم در من بدون هیچ دلیلیز عمیق می شود مدام. عین سنگی توی اقیانوس می رود پایین پایین و پایینتر تا جای ته اقیانوس آنجا که آب چگال می شود آنقدر که سنگ دیگر نمی رود پایین همانجا می ماند مثل خاطره های بچگی مثل نمره های بد. برای همیشه می ماند غم در حالتی معلق در آبهای بی نهایت چگال و ماهیان خاطر سیاه با چراغهای روی کله و دندانهای تیز مدام از میان غمها در گذارند

غم
پایان
ندارد

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM